یکی از ابزارهای بسیار مفید در افزایش اثربخشی و زیبایی کلام، استفاده از داستان ها می باشد؛ از این رو در این بخش مجموعه ای از داستان های زیبا و کاربردی برای شما مخاطب گرانقدر گردآوری شده است. امیدواریم از کاربردی آن ها در صحبتتان لذت ببرید:


داستان1: صد دلاری

 یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچاله می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
-------------------------------------------------

داستان 2: تخته سنگ
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند؛ بسیاری هم غرولند می كردند كه این چه شهری است كه نظم ندارد؛ حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و… .    

با این وجود هیچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت. نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیك سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود هنگامیکه کیسه را باز کرد سکه های طلا و یک یادداشت از پادشاه دید. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.

-------------------------------------------------

داستان 3: قربانی
یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه ، کشاورز دامپزشک میاره .دامپزشک میگه :"اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش وایسته گاو رو بکشید". گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه: "بلند شو! بلند شو!" گاو هیچ حرکتی نمیکنه. روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه: "بلند شو! بلند شو رو پات بایست!"     

باز گاو هر کاری میکنه نمیتونه وایسته روی پاش. روز سوم دوباره گوسفند میره میگه: "سعی کن پاشی و گرنه امروز تموم بشه و نتونی رو پات وایستی دامپزشک گفته باید کشته شی" گاو با هزار زور پا میشه. صبح روز بعد کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر میگرده میگه:
" گاو رو پاش وایستاده، جشن میگیریم، گوسفند رو قربونی كنید".

-------------------------------------------------

داستان 4: صدف
مردي در كنار ساحل دور افتاده اي قدم ميزد. مردي را ديد كه به طور مداوم خم مي شود و صدف ها را از روي زمين بر مي دارد و داخل اقيانوس پرتاب مي كند، دليل آن كار را پرسيد و او گفت:‏ الان موقع مد درياست و دريا اين صدف ها را به ساحل آورده است و اكر آنها را توي آب نيندازم از كمبود اكسيژن خواهند مُرد. مرد خنده اي كرد وگفت ‏:‏ ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شكلي وجود دارد؛ تو كه نمي تواني همه آنها را به آب برگرداني، خيلي زياد هستند و تازه همين يك ساحل نيست، ‏كار تو هيج فرقي در اوضاع ايجاد نمي كند؟ مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت ‏:‏ "براي اين صدف اوضاع فرق كرد‏"‏.

-------------------------------------------------

داستان 5: نصف ماه
ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از ماه مست بود و سرخوش...
من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید.
به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم، کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم، همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم: همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد: تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟ گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟ گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟ گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟ گفتم: نه !
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟ گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، …. نه، … نمی دونم !!!
ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ….
حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیرزندگی‌ام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.

-------------------------------------------------

داستان 6: از مداد بیاموزیم
پسرک از پدربزرگش پرسید درباره ی چه مینویسد؟ و پدر بزرگ پاسخ داد:درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مینویسم، مدادی است که با آن مینویسم. میخواهم وقتی بزرگ شدی تو هم مثل این مداد بشوی!
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید، گفت:
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام! پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی!
در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت به آرامش میرسی:
صفت اول: اینکه میتوانی کارهای بزرگ انجام دهی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت میکند؛ اسم این دست خداست و او باید همیشه تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.
صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد، اما آخر کار نوکش تیزتر می شود و اثری که از خودش به جا میگذارد ظریف تر و باریک تر است. پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.
صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی که داخل چوب است اهمیت دارد. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام صفت پنجم مداد: همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جای میگذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی هشیار باشی و بدانی چه میکنی، زیرا ممکن است همیشه نتوانی از پاک کن استفاده کنی...

-------------------------------------------------

داستان 7: بستنی ساده
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست ، پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.
پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه ای چند است ؟
پیشخدمت پاسخ داد پنجاه سنت.
پسرک  پولهایش را از جیبش درآورد و شمرد و سپس پرسید یک بستنی ساده چند است؟
در همین هنگام تعدادی مشتری جدید وارد مغازه شدند و منتظر خالی شدن میزها بودند، پیشخدمت با عصابیت پاسخ داد سی و پنج سنت.
پسرک  دوباره پول هایش را شمرد و بعد گفت: لطفا یک بستنی ساده.
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت پسربچه نیز بستنی را خورد سپس پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید حیرت زده شد؛
 آنجا درکنار ظرف خالی بستنی دوسکه ی پنج سنتی و پنج سکه ی یک سنتی به عنوان انعام پیشخدمت
زود قضاوت نکنیم...

-------------------------------------------------

داستان 8:  تابلوی آرامش
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را به تصویر بکشد. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در چمن میدویدند رنگین کمان در آسمان و قطرات شبنم بر گلبرگ گل های سرخ. پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد...
اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است. تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند. این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود. پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است. بعد توضیح داد:
آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل و بدون کار سخت یافت شود، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامی که شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود.

-------------------------------------------------

داستان 9: دزد باورها

گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

-------------------------------------------------

داستان 10: پروژه

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی دی هیدروژن مونوکسید توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:
1.    مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود
2.    یک عنصر اصلی باران اسیدی است
3.    وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است
4.    استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود
5.    باعث فرسایش اجسام می شود
6.    حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد
7.    حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است
از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!

-------------------------------------------------

داستان 11: کوره رنج
آهنگری با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت: وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم، سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آنرا کنار میگذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که:  خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار...
 -------------------------------------------------

داستان 12: تلاش

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمی گشت، پرسیدند : چه می کنی؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آنرا روی آتش می ریزم.  
گفتند: حجم این آتش در مقابل آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: شاید نتوانم با این مقدار آب آتش را خاموش کنم اما زمانی که خداوند از من میپرسد:  زمانی که دوستت در آتش میسوخت تو چه کردی؟ میتوانم بگویم: هرآنچه در توانم بود...
 -------------------------------------------------

داستان 13: راه حل عادلانه
دو برادر قطعه زمینی از پدر به ارث بردند. ماه ها ر مورد نحوه ی تقسیم آن بحث و گفت و گو کردند ولی به نتیجه ای نرسیدند. آن ها سرانجام مشکل خود را با ریش سفید ده در میان گذاشتند و از او خواستند در تقسیم زمین به آنها کمک کند. ریش سفید کمی تأمل کرد و سپس گفت:شیر یا خط بندازید. هرکدام از شما که برنده شد زمین را او تقسیم خواهد کرد. یکی از برادران گفت: این که شما میفرمایید راه حل نیست! ما دوباره به همان جای اول میرسیم. ریش سفید لبخندی زد و گفت: نه! اینطور نیست، کسی که برنده ی شیر یا خط شود، زمین را تقسیم می کند و دیگری انتخاب می کند که کدام را میخواهد!!!
 -------------------------------------------------

داستان 14: تخته سنگ
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند؛ بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد؛ حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و …. با این وجود هیچكس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت. نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود هنگامی که کیسه را باز کرد  سکه های طلا و یک یادداشت از پادشاه دید پادشاه درآن یادداشت نوشته بود هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.

-------------------------------------------------

داستان 15: کیسه شن
در زمان جدایی دو آلمان ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﺑﻪ ﺧﻂ ﻣﺮﺯﯼ ﺭسید . ﺍﻭ ﺩﻭ ﮐﯿﺴﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺩﺍشت. ﻣﺄﻣﻮﺭ ﻣﺮﺯﯼ گمرک از او پرسید: ﺩﺭ ﮐﯿﺴﻪ ﻫﺎ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﺍﻭ گفت : ﺷﻦ
ﻣﺄﻣﻮﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ کرد ﻭ  ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ، متوجه شد ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺟﺰ ﺷﻦ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ در کیسه‌ها نیست. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻋﺒﻮﺭ داد. ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺮ ﻭ ﮐﻠﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺨﺺ ﭘﯿﺪﺍ شد. دوباره در کیسه‌های همراه مرد چیزی جز شن نبود. ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ شد و مأمور به این نتیجه رسید که این مرد دیوانه است.
ﭘﺲ ﺍﺯ متحد شدن آلمان یک ﺭﻭﺯ ﺁﻥ ﻣﺄﻣﻮﺭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ دید ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝﭘﺮﺳﯽ، ﺑﻪ ﺍﻭ گفت : چرا در آن سالها کیسه‌های شن را با خودت از مرز رد می‌کردی؟
ﻣﺮﺩ گفت : من کیسه‌های شن را رد نمی‌کردم. من هر هفته یک دوچرخه نو را قاچاقی از مرز رد می‌کردم.

ﻧﺘﯿﺠﻪ: ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺕ ﻓﺮﻋﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺕ ﺍﺻﻠﯽ ﻏﺎﻓﻞ ﻣﯽکنند.

-------------------------------------------------

داستان 16: نه من کریمم و نه تو...
درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است! چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد روزگاری سپری شد و درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.

-------------------------------------------------

داستان 17: عروسک زشت
دختر کوچک به مهمان گفت : میخوای عروسکامو ببینی؟ مهمان با مهربانی جواب داد : بله حتما!
دخترک دوید و همه ی عروسکهارو آورد ، بعضی از اونا خیلی بانمک بودن ولی در بین اونها
یک عروسک خیلی قشنگ دیگه هم بود...
مهمان از دخترک پرسید: کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟ و پیش خودش فکر کرد :
حتما اونی که از همه قشنگتره…اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه
پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت: اینو بیشتر از همه دوست دارم
مهمان با کنجکاوی پرسید : این که زیاد خوشگل نیست!
دخترک جواب داد : آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی
کنه و دوستش داشته باشه ؛ اونوقت دلش میشکنه...

-------------------------------------------------

داستان 18: پیرمرد حواس پرت
مجلس میهمانی بود پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود.اماوقتی که بلند شد،عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد
و چون دسته عصا بر زمین بود،تعادل کامل نداشت.
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده،دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده.
به همین خاطر با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفتند
پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟
پیر مرد آرام و متین پاسخ داد
زیرا انتهایش خاکی است؛می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود...

-------------------------------------------------

داستان 19: دفن اتوموبیل گران قیمت

یکی از ثروتمندان و متمول‌ترین مردان برزیل اعلام کرد که خودروی میلیون دلاری بنتلی (Bentley) خود را که به تازگی خریداری نموده، دفن خواهد کرد. آقای "چیکوینو سکارپا" در این مورد گفته بود که بعد از آنکه مستندی در مورد فرعون‌ها در مصر باستان دیده، می‌خواهد به تقلید از آنها ارزشمندترین دارایی خود را دفن کند تا در زندگی بعد از مرگ بتواند از آن استفاده کند!
در مدت یک هفته تا زمانی که برای تدفین خودرو اعلام شده بود، نظرات منفی بسیاری برای وی ارسال شد، بسیاری این کار را احمقانه خواندند و معتقد بودند که حداقل با بخشیدن خودرو، او می‌تواند بیشتر به زندگی بعدی خود کمک کند! او صدها خبرنگار و عکاس را به خانه خود در شهر سائوپائولو دعوت کرده بود تا شاهد مراسم تدفین باشند. ابتدا خودرو به داخل گودال برده شد و آقای اسکارپا بر سر مزار خودروی خود ایستاده بود اما قبل از اینکه اولین تله خاک روی خودرو ریخته شود، وی دستور توقف را داد. او گفت: من دیوانه نیستم، البته که خودروی خود را دفن نخواهم کرد.
در روز موعود آقای اسکارپا پرده از این راز برداشت و به خبرنگاران حاضر گفت که درواقع این کار را به مناسبت هفته اهداء عضو در برزیل انجام داده است تا توجه و آگاهی مردم را نسبت به این مسئله افزایش دهد.
در ادامه مشخص شد پشت این کار، ABTO سازمان انتقال عضو در برزیل قرار دارد که کمپین جدید خود را با شعار "دفن کردن چیزی با ارزش‌تر از بنتلی، احمقانه است" راه‌اندازی نموده است.
آقای اسکارپا ادامه داد: بسیاری به دلیل اینکه من می‌خواستم خودروی خود را دفن کنم، در موردم قضاوتِ بد کردند، اما اکثر مردم چیزی بسیار با ارزش‌تر از خودروی من را دفن می‌کنند. آنها قلب‌ها، کلیه‌ها، جگر‌ها، شش‌ها و چشم‌ها را به خاک می‌سپارند. حال که این کار احمقانه است زیرا که بسیاری از مردم نیازمند اهداء عضو هستند. دفن شدن با ارگان‌های سالمی که می‌توانند جان بسیاری را نجات دهند بزرگترین زیان و خسران این جهان است. ارزش بنتلی من حتی نزدیک به آن نیست. هیچ ثروتی هر چقدر هم زیاد، ارزشمندتر از یک ارگان بدن نیست زیرا هیچ چیز ارزشمندتر از زندگی نیست.
این کمپین به دلیل استفاده از فردی خاص مانند آقای اسکارپا به دلیل ثروت زیاد وسابقه کارهای عجیبش باورپذیری زیادی برای عامه مردم داشت و به خوبی توانست توجه‌ها را جلب و ذهن‌ها را درگیر کند. درواقع هیچ‌گاه احساس مردم نسبت به دفن قلبی سالم برانگیخته نمی‌شد اما با این کمپین در برخورد با یک خودرو این نکته به شکلی بسیار تأثیرگذار به افراد منتقل گردید.
اهدای عضو، اهدای زندگی

-------------------------------------------------

داستان 20: دل عزراییل برای چه کسی سوخت؟

روزی رسول خدا (ص) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(ص) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست
همه سر نشینان کشتی غرق شدند،
تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و
همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود.
وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت:ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید:
به عظمت و جلالم سوگند که شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم،در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت،تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.

-------------------------------------------------

داستان 21: زندگی فقیرانه ی خر
سقایی خری داشت که از شدت گرسنگی و کشیدن بار، ضعیف و ناتوان شده بود. مرد، غذای زیادی به او نمی داد؛ در نتیجه خر روز به روز لاغرتر می شد. سقا دوستی داشت که مسئول طویله سلطان بود. روزی او را دید. دوست سقا پس از احوال پرسی چشمش به خر افتاد و تا خر را در آن حال دید پرسید: چرا خرت این طور از بین رفته است؟
سقا جواب داد: از فقر و نداری.
مرد گفت: چند روزی او را به من بده تا در طویله سلطان جانی بگیرد.
سقا خر را به دوستش سپرد و او آن را به طویله سلطان برد. خر در اطراف خود اسب های چاق و سیری را می دید که هر روز زیر پای آنها را تمیز می کنند و آب می زنند. از دیدن زندگی اسب ها و زندگی خودش ناراحت شد و سرش را بالا کرد و گفت: خدایا! اگر چه خرم اما باز مخلوق تو هستم؛ چرا باید بدبخت و زخمی و لاغر باشم و این اسب ها این طور در سعادت و رفاه باشند.
مدتی بعد جنگی در گرفت. اسب ها را زین کردند و به جنگ بردند. پس از آن اسب ها را به طویله برگردادند. تمام تن اسب ها زخمی بود و تیر بر بدن شان فرو رفته بود. نعل بندها به ردیف ایستاده بودند و بدن اسب ها را می شکافتند و تیرها را بیرون می آوردند. خر تا این حالت را دید، رو به آسمان کرد و گفت: ای خدا من به فقر خود راضی ام، تو مصلحت ما را بهتر می دانی.

 

-------------------------------------------------

داستان 22: نامه ی پسربچه ی شیطون
بابی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می خوام!‎
بابی پسر خیلی شیطون و بازیگوشی بود! اون همیشه همه رو اذیت می کرد…
مامانش بهش گفت: آیا حقته که یه دوچرخه برات بگیریم واسه تولدت؟!بابی گفت آره…
مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده!
نامه شماره یک:
سلام خدای عزیز.اسم من بابی هست.من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.دوستدار تو: بابی
بابی کمی فکر کرد دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد! برا همین نامه رو پاره کرد…
نامه شماره دو:
سلام خدا.اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم.لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.بابی.
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده! واسه همین پارش کرد…
نامه شماره س :
سلام خدا.اسم من بابی هست.درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.بابی.
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده! واسه همین پارش کرد…او به فکر فرو رفت!!!
بعد از مدتی رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا!مامانش دید که کلکش کار ساز بوده؛ بهش گفت:خوب برو. ولی قبل از شام خونه  باش وبابی رفت کلیسا…
یه کمی نشست و وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه ی مادر مقدس رو کش رفت! و از کلیسا فرار کرد…بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت!
نامه شماره چهار:
خدا! مامانت پیش منه…!!! اگه مامانت رو می خوای، باید واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی!!!

-------------------------------------------------

داستان 23: کم فروشی
چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم. پس از انتخاب شیرینی، برای پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدودا ۵۰ ساله به نظر می رسید. با موهای جوگندمی، ظاهری آراسته. هنگام وزن کردن شیرینی ها، اتفاقی افتاد عجیب غریب! اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم.
آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد. یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها را به دست آورد.
سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کرد و خطاب به من گفت: ۲۸۰۰ تومان قیمت شیرینی به اضافه ۵۰ تومان پول جعبه می شود به عبارتی ۲۸۵۰ تومان!
نمی دانم مطلع هستید یا خیر؟ ولی بیشتر شیرینی فروشی های شهرمان، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند.
اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید در ذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول!
رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم: چرا این کار را کردید؟!
ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم. سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت: وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی
پرسیدم: «یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را…» حرفم را قطع می کند: «چرا! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم… »
و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو.
چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه:
«امان از لحظه غفلت که شاهدم هستی»

-------------------------------------------------

داستان 24: متشکرم
چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم
به او گفتم: بنشینید یولیا.می‌دانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
 چهل روبل
 نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید
 دو ماه و پنج روز دقیقا
 دو ماه. من یادداشت کرده‌ام، که می‌شود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها مواظب "کولیا" نبوده‌اید و برای قدم زدن بیرون می‌رفتید. به اضافه سه روز تعطیلی...
"یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌های لباسش‌ بازی می‌کرد ولی صدایش در نمی‌آمد
 سه تعطیلی. پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه می‌‌گذاریم کنار... "کولیا" چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب "وانیا" بودید. فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌ها باشید. دوازده و هفت می‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌ها، آهان شصت منهای نوزده روبل می‌ماند چهل و یک روبل. درسته؟
چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌اش می‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌های عصبی. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.... و بعد، نزدیک سال نو، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید
فنجان با ارزش‌تر از اینها بود. ارثیه بود. اما کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌ها رسیدگی کنیم و... اما موارد دیگر... به خاطر بی‌مبالاتی شما "کولیا" از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ده تا کسر کنید... همچنین بی‌توجهی شما باعث شد کلفت‌خانه با کفش‌های "وانیا" فرار کند. شما می‌بایست چشم‌هایتان را خوب باز می‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌گیرید. پس پنج تای دیگر کم می‌کنیم... دردهم ژانویه ده روبل از من گرفتید...
یولیا نجوا کنان گفت: اما من یادداشت کرده‌ام... خیلی خوب. شما شاید... از چهل و یک روبل، بیست و هفت تا که برداریم، چهارده تا باقی می‌ماند
چشم‌هایش پر از اشک شده بود و چهره‌عرق کرده‌اش رقت‌آور به نظر می‌رسید. در این حال گفت
من فقط مقدار کمی گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر.
دیدی چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا کم می‌کنیم. می‌شود یازده تا... بفرمائید، سه تا، سه تا، سه تا، یکی و یکی
یازده روبل به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جیبش ریخت و به آهستگی گفت
متشکرم
جا خوردم. در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسیدم
چرا گفتی متشکرم؟
به خاطر پول
یعنی تو متوجه نشدی که دارم سرت کلاه می‌گذارم و دارم پولت را می‌خورم!؟ تنها چیزی که می‌توانی بگویی همین است که متشکرم؟!
در جاهای دیگر همین قدرهم ندادند
آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه می‌زدم. یک حقه کثیف. حالا من به شما هشتاد روبل می‌دهم. همه‌اش در این پاکت مرتب چیده شده، بگیرید... اما ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا اینقدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی زد که یعنی "بله، ممکن است."
به خاطر بازی بی‌رحمانه‌ای که با او کرده‌ بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیر منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت:
متشکرم. متشکرم
بعد از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه راحت می‌شود زورگو بود...